عاشق نشدی زاهد دیوانه چه میدانی ، بر شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی
من مست می عشقم و ز توبه که بشکستم ، راهم مزن ای عابد میخانه چه میدانی
لبریز می غمها شد ساغر جان من ، من دیدی و بگذشتی پیمانه چه میدانی
یک سلسله دیوانه افسون نگاه او ، ای غافل از آن جادو افسانه چه میدانی
تا چند فریب خلق با نام مسلمانی ، سر بر سر سجاده می خوردن پنهانی
عاشق شو و مستی کن ترک همه هستی کن ، ای بت نپرستیده بتخانه چه میدانی
تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را ، مقصود یکی باشد بیگانه چه میدانی
روزی که فرو ریزیم بنیاد تاسف را ، دیگر نه تو می مانی نه ظلم و پریشانی
هما میرافشار
خیلی عالی بود!! این رو به دفتر شعرهای زیبایی که جمع میکنم اضافه کردم
ReplyDelete